میهمان و سیگار در خوابگاه

ساخت وبلاگ

مهدیه یکی از دوستان صمیمی دوران دانشگاه من شده است و شب‌های زیادی در خانه‌شان که نزدیک دانشگاه است مهمان بوده‌ام. چند شبی هم ما در اتاق میزبان او بوده‌ایم و در بالکن سیگار کشیدیم و بعدش چای نوشیدیم. خلوت در بالکن با مهدیه دلچسب است چون مطمئنم که هیچ حرفی از گفتگوهای دونفره‌مان به نفر سومی درز نمی‌کند و می‌توانم آنچه به دیگر دخترها نمی‌گویم را به او بگویم. شک‌هایی که درمورد رابطه‌ام داشته‌ام را به او گفته‌ام و نترسیدم که قضاوتم کند. هر بار انتهای صحبت‌هایی که خیلی برایم جدی‌اند، می‌گویم این را یادت باشد به کسی نگویی و بعد از گفتنش خیالم راحت می‌شود. آدم‌های زیادی نیستند که بتوانی هم حس دوستی ازشان بگیری و هم مطمئن باشی حتی یک کلمه از حرفت را جابه‌جا نمی‌کنند. ممکن است لابه‌لای گفتگوهای شبانه به دوست‌پسرشان بگویند یا اینکه با یک دوست صمیمی‌تر از تو آن را در میان بگذارند. صمیمی‌ترین رفیق مهدیه هم دخترخاله‌اش است اما تردید ندارم که حرف‌هایم پیش او نیز بازگو نشده است. دلم به حرف‌هایی خوش است که بعدش یک پک می‌کشیدیم و به قول فروید، مابقی حرف‌هایمان دود هوا می‌شد. سیگار دست گرفتن واقعا اشتباه بود و از جمله اشتباهاتی است که آدم‌های زیادی در دانشگاه در دامش می‌افتند؛ من (کامل) وابسته نشدم و می‌خواهم وابستگی‌ام را کمتر هم کنم ولی مهدیه طوری سیگار می‌کشد که انگار شش‌هایش توتون نیاز دارند نه اکسیژن. گاهی چنان سرفه می‌کند که می‌گوید مثل هایزنبرگ سرطان گرفته‌ام. با هم قرار گذاشتیم که برای این مشکلش به دکتر برویم اما نمی‌دانم چرا عملی نمی‌شود و فقط درموردش صحبت می‌کنیم.

امروز دوباره او را به اتاقمان دعوت کردم که هم با هم درس بخوانیم و هم از آش‌های خوشمزه‌ی یکی از مامان‌های هم‌اتاقی‌ها بخورد. دلم می‌خواست با هم بالکن هم سیگار بکشیم ولی خودم را از سیگار ممنوع کرده‌ام. شاید نمی‌دانستید ولی سرعت وابستگی به سیگار در زنان بسیار بیشتر از مردان است و در همین ترم دو تا از دوستان دخترم عملاً سیگاری شده‌اند. اگر از من بپرسید، خودم را معتاد نمی‌دانم (مثل همه!) ولی بعد از پنج روزی که تصمیم گرفتم نکشم، با بیرون آمدن از ایستگاه تئاترشهر و قدم زدن به سمت مرکز نوآوری، احساس کردم باید سیگار بکشم. هر بار از این خروجی بیرون می‌آمدم سیگار روشن می‌کردم و حالا اینقدر شرطی شده بودم که دلم نمی‌خواست این تفریح کوچک را از خودم بگیرم. یک وینستون اولترا از دکه خریدم و برای هزارمین بار یک دکه‌ای به من گفت که خیلی آرام حرف می‌زنم و اصلا صدایم را نمی‌شنود. بلند گفتم: می‌دونم! همه می‌گن! و شروع کردم به قدم زدن. در چند ماه اخیر از این خط عابر پیاده‌ی به خصوص که رد می‌شوم سیگار در دست دارم. قرار بود در مرکز نوآوری (که یک فضای کار اشتراکی تازه‌تأسیس است) با دوستم با هم درس بخوانیم. یک ربع صحبت کردیم که متقاعدم کند با هم سیگار نکشیم. دلم می‌خواست دوباره دوتایی بکشیم. نذاشت. قرار شد به عنوان جایزه مقاومت، از آشکده رو‌به‌رو برایم سیب‌زمینی تنوری بخرد. رفتیم ولی تمام کرده بود. برای رسیدن به خوابگاه هم دیر داشت دیرم می‌شد و دلم نمی‌خواست نوع دیگری از سیب‌زمینی که در راه بود بخورم، فقط تنوری. گفتم نیاز نیست بخرد‌. سوار قطار شدم و از ایستگاه گلشهر که بیرون آمدم، سیگار خریدم و روشن کردم. صف ون‌های حصارک این بار استثنائا کوتاه بود اما من می‌خواستم بکشم. نمی‌دانم چرا. حس بدی داشتم. خوشحال نبودم. تمام شد و سوار شدم. امروز دوباره مهدیه را دعوت کرده‌ام. دلم شب‌های بالکنی با سیگار را می‌خواهد ولی نباید بکشم. چندین نفر نکشیدن مرا کنترل می‌کنند

 و من درحال فکر کردن به تک تک موقعیت‌هایی‌ام که سیگار در آن‌ها خیلی حال می‌داد. 

During the week...
ما را در سایت During the week دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4wholelifef بازدید : 28 تاريخ : شنبه 3 تير 1402 ساعت: 16:18