مهدیه یکی از دوستان صمیمی دوران دانشگاه من شده است و شبهای زیادی در خانهشان که نزدیک دانشگاه است مهمان بودهام. چند شبی هم ما در اتاق میزبان او بودهایم و در بالکن سیگار کشیدیم و بعدش چای نوشیدیم. خلوت در بالکن با مهدیه دلچسب است چون مطمئنم که هیچ حرفی از گفتگوهای دونفرهمان به نفر سومی درز نمیکند و میتوانم آنچه به دیگر دخترها نمیگویم را به او بگویم. شکهایی که درمورد رابطهام داشتهام را به او گفتهام و نترسیدم که قضاوتم کند. هر بار انتهای صحبتهایی که خیلی برایم جدیاند، میگویم این را یادت باشد به کسی نگویی و بعد از گفتنش خیالم راحت میشود. آدمهای زیادی نیستند که بتوانی هم حس دوستی ازشان بگیری و هم مطمئن باشی حتی یک کلمه از حرفت را جابهجا نمیکنند. ممکن است لابهلای گفتگوهای شبانه به دوستپسرشان بگویند یا اینکه با یک دوست صمیمیتر از تو آن را در میان بگذارند. صمیمیترین رفیق مهدیه هم دخترخالهاش است اما تردید ندارم که حرفهایم پیش او نیز بازگو نشده است. دلم به حرفهایی خوش است که بعدش یک پک میکشیدیم و به قول فروید، مابقی حرفهایمان دود هوا میشد. سیگار دست گرفتن واقعا اشتباه بود و از جمله اشتباهاتی است که آدمهای زیادی در دانشگاه در دامش میافتند؛ من (کامل) وابسته نشدم و میخواهم وابستگیام را کمتر هم کنم ولی مهدیه طوری سیگار میکشد که انگار ششهایش توتون نیاز دارند نه اکسیژن. گاهی چنان سرفه میکند که میگوید مثل هایزنبرگ سرطان گرفتهام. با هم قرار گذاشتیم که برای این مشکلش به دکتر برویم اما نمیدانم چرا عملی نمیشود و فقط درموردش صحبت میکنیم. امروز دوباره او را به اتاقمان دعوت کردم که هم با هم درس بخوانیم و هم از آشهای خوشمزهی یکی از مامان, ...ادامه مطلب