During the week

متن مرتبط با «زندگی» در سایت During the week نوشته شده است

ما، در جستجوی شکل دیگری از زندگی هستیم، چون از وضعیت کنونی خود نمی‌توانیم بهره بگیریم.

  • کرختی و سستی تمام وجودم را فرا گرفته است، افکارم مشوش است و در عمق این افکار از فهمیدن آنچه واقعاً می‌خواهم عاجزم. این ضرورتاٌ نشانۀ رویدادی شوم در فراز و نشیب‌های روحی‌ام نیست. در حقیقت، هجرت از یک نقطه به نقطه‌ای دیگر بیشتر از آنچه گمان می‌بَریم در همچین حال نامطلوبی مؤثر است. برای من این هجرت‌ها هم خواستنی‌اند و هم نخواستنی. یک سال است که در مسیر خوابگاه به خانه و بالعکس در آمدوشُد هستم. در ابتدا این مسیر دوست‌داشتنی‌تر از چیزی بود که هست. پذیرش در دانشگاهی که خانه را از من دور کند، هدفی بود که سال کنکور مرا به تلاطم پیوسته وا می‌داشت. صدای بلند و دعواگونه مرا به تشویش می‌اندارد. خانواده پیوسته با صدایی دعواگونه گفتگو می‌کردند. گویی این تلاشی قصدمندانه در جواب به تلاش من برای درس خواندن بود. همین تضاد بزرگترین مشوّق من محسوب می‌شد. از ته قلب خواستار شنیده شدن بودم؛ غافل از اینکه خود نیز به جرگۀ شنونده‌های افتضاح پیوسته‌ام. سرزنشی در کار نیست. تار و پود شخصیت کودک، تقلید از بزرگترهاست. درست یادم نیست چه زمانی متوجه شدم که شنوندۀ افتضاحی‌ام. پاره پاره خاطراتی در حافظه‌ام هستند که یادآور واکنش اطرافیان‌اند. سیلیِ یک ناظرِ سوم شخص راهی خوب برای شیرفهم شدن است اما از آن بهتر وقت‌هایی بود که از بالا به پایین به گفتگویم با دیگران می‌نگریستم. چه حقیرانه بود تلاش برای صحبت کردن در گفتگویی که هنوز درمورد من نبود. فرد مقابل هنوز در حال صحبت از خود بود و من، بدون اینکه ابتدا بشنوم و بازخوردی به او بدهم، از خودم می‌گفتم. درست مثل برادرم و مادرم. همین است که هربار به خانه بازمی‌گردم اینقدر آزار می‌بینم. مزۀ شنیده شدن حقیقی نزد دوستانم زیر زبانم است وقتی که, ...ادامه مطلب

  • تاب‌آوردنِ زندگی دشوار است: امّا خود را چنین نازپروده منمای!

  • 1. من هنوز زنده‌ام. 2. در یکی از آخرین روزهای سال 1401 که خوابگاه بودم، بهم‌ریخته‌ترین حالِ ممکن را داشتم. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریختم. فقط هم‌صحبتی با نزدیکترین فرد زندگی‌ام توانست جوشش احساسات درونی‌ام را آرام کند. برخی جملات مکرراً بین من و رواندرمانگرم ردوبدل شده‌اند اما آن شب، شنیدن همان جملات در حیاتی‌ترین لحظه، آنچه بود که بارشِ آسمان افکارم را پایان داد. آفتاب درآمد و رنگین‌کمان در دوردست‌ها دیده شد. نیاز داشتم که تکان بخورم. از درازکشیدن‌های متعدد روی تختم در خوابگاه و نشستن‌های طولانی در سالن مطالعه برای داشتن اندکی حریم شخصی خسته شده بودم. حسی ضروری در من، جنبش می‌طلبید. مثل همین امشب که بعد از تشویش شبانۀ افکارم، در هالِ خانه رقصیدم. همچین راه فراری برای من در خوابگاه نیست. آنجا به سکون محکومم، آنجا نمی‌توانم موسیقی را از دست‌هایم به بیرون پرتاب کنم. 3. امروز آناکارنینا می‌خواندم؛ هنوز جلد اولم. دور واژه‌هایی که معنی‌شان را یاد ندارم، دایره‌ای می‌کشم. کم نیستند. واژه‌های زیادی را در زبان فارسی نمی‌شناسم و این تا مدت‌ها به چشمم نمی‌آمد. دوست دارم با کتاب‌ها طوری برخورد کنم که انگار قرار است از من آزمون آیلتسی برای زبان فارسی گرفته شود؛ هرچند همان انگلیسی‌اش پدر مرا به تنهایی درآورده است. فقر از سروروی زبان گفتار می‌بارد؛ مخصوصاً از زبان من. نصفِ فعل‌ها یک چیز است: کردن. واژه‌ها به‌گونۀ مسخره‌ای معمولاً سرجایشان می‌مانند؛ انگار هیچ واژه‌ای تعویض‌شدنی نیست. انگار هیچ کیسه‌ای از کلمات ندارم که دست کنم آن داخل و چند جایگزین آبدار به‌جای «انگار» بیرون بکشم. این متن را با چه کلماتی به اتمام برسانم؟ درحال تلاشم که مدام تکرار نکنم اما مرزهای انعطاف‌ناپذی, ...ادامه مطلب

  • زندگی با روح ناسالم

  • هاروکی موراکامی در کتاب «وقتی از دو حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم» یادداشت‌های پراکنده‌اش درباره دویدن را منتشر کرده است. اینکه چطور بعد از نوشتن اولین رمان‌ش سبک زندگی خلوت‌تری را برای حرفه‌ جدیدش بر, ...ادامه مطلب

  • زندگیِ کوتاه

  • واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیده‌گرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیده‌ام که تصمیم‌ سیاسی گرفتن و جبهه‌گیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل, ...ادامه مطلب

  • پارادوکس‌های زندگی

  • یک تضاد جالبی در زندگی دانش‌آموزی‌ام وجود دارد: روزها مطالب علیه تبعیض آموزشی را می‌شنوم، می‌بینم یا می‌خوانم، دقت می‌کنم و موافقم و گاهی کمی بیشتر دنبالشان می‌روم تا ببینم اختلافی که سر یک موضوع وجود, ...ادامه مطلب

  • نوع نگاه به زندگی!

  • بچه‌های تجربیِ ب اومده بودن کلاسمون و داشتن حرف می‌زدن که  یکیشون به اون یکی گفت: دو دقیقه دیگه به زنگ مونده. بیا زودتر بریم کلاس که فُلانی (دبیرشون) خیلی گیره! اون یکی گفت: مگه نگفتی دو دقیقه مونده؟! + فقط دو دقیقه‌ ها!!! - دوووو دقییییقههه!! من می‌تونم تو دو دقیقه دو تا تست بزنم! :)))))))))) و این است نوع نگاه دوستانِ ما به زندگی :))) +درمورد نشریه حرف زدیم و گفتن اگر خودت مسئولیتش رو قبول می,نگاه,زندگی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها